پای به دنیا می نهیم و روزگار شیرین و خوشی را با شتاب می گذرانیم غافل از اینکه آنچه گذشت دیگر گذشته است روزها را با پندار می گذرانم و شبها را با سوختن و به خود پیچیدن به روز می رسانم و بر گذشتن بهترین دوران زندگی اشک می بارم و هنگامی که روز به پایان می رسد دیده بر سرخی کرانه آسمان می دوزم و زمانی شیرین و شادکامم با این همه از زندگی خوشنود نیستم و روی بر می گردانم و با چشمی اشکبار بر گذشته خود می گریم و آن روزهای درخشان را که دیگر امیدی به بازگشت آنها نیست تماشا می کنم و زیر بار پشیمانی و غمها وحسرتها هردم ناتوانتر و خمیده تر می شوم و سالهایی را که خواب و آرام نداشتم باز می خواهم و می گریم.
اکنون دانسته ام که پیمانه زندگی چه شعرها بود و افسانه ها و من قدر آنها را ندانسته ام دریغا ...