هم پای شبی سرد سراسیمه دویدم
بی وقفه دویدم به طلوعی نرسیدم
فریاد زدم:عشق،تو را هم نفس باد
از هیچ دلی هیچ جوابی نشنیدم
یک باره به خود آمده دیدم که صد افسوس
یک عمر به جز طعم صبوری نچشیدم
بااین تن سرمازده خشک وسترون
دیدم که به جز وسعت آهی ندیدم
بر شانه من،تهمت سیبی که نخوردم
در طالع من شومی خوابی که ندیدم
آن لحظه در آن شهر شب ورخوت
سر سبزترین خاطره را آه کشیدم