به کجای شب نویسم، غزل شبانه ی خود
غزل شبانه ی خود، سخن زمانه ی خود
به کدام گوشه باید تن خسته را کشیدن
به کرانه ای کدامین، غم بی کرانه ی خود
سخنی به سینه دارم، نتوانمش سرودن
غم خود به سایه گویم، به صدف ترانه ی خود
چه حدیث تلخ باشد، چه غم بزرگ غربت
چه کنم که ره ندارم به درون خانه ی خود
دل من بهانه جوید که بسان ابر گرید
لب من، دروغ خنده، بکند بهانه ی خود
چه شکنجه ای است غربت، چه بلای سخت هجرت
که صلیب مرگ خود را، بکشم به شانه ی خود
چه شگفت روزگاری که پرنده کوچ کرده
به هوا، بباد داده خس و خار لانه ی خود
دل من به باغ سوزد، به جوانه های سبزش
که به گوش باد گوید همه شب فسانه ی خود
چه سزای آن پرنده که پی شکوه پرواز
بگذاشت آب خودرا، بگذاشت دانه ی خود