مرگ یعنی:
زندگی یعنی: آب و نان ...
دوست داشتن
نمی خواهم بمیرم با که باید گفت
زیر کدامین آسمان صدا باید سر داد
من این دنیای فانی را هزاران بار از دنیای باقی بیشتر
دوست دارم
نمی دانم
دستهای پاییزی ام را
به دست که بسپارم
نمی دانم
سنگینی غریت لحظه هایم را
چگونه
زیر آخرین بغض آسمان
فریاد کنم
نمی دانم
صدای اولین حضور بارانی ات
کنار کدام نخل مقدس
متولد می شود
اما باز هم
چشم به راهم
سینه ام از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که می خانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...
من یانماسام
سن یانماسان
بیز یانماساق
نئجه چیخاریق
قارانلیقدان آیدنیلیقا
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد...
این طایفه زندهکش مرده پرست
تا هست به ذلت بکشندش به جفا
چون مرد به عزت ببرندش سر دست
یکی از ملوک بی انصاف پارسائی را پرسیدند از عبادتها کدام فاضل تر است؟ گفت ترا خواب نیم روز، تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمی را خفته دیدم نیمه روز
گفتم این فتنه است، برده به
و آنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی مرده به
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بودو استطاعت پای پوشی نداشتم. بجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت، سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بریان بچشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوانست
و آنکه را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریانست
اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب را بچه گرفتی. که ملوک پیشین را خزان و عمر و ملک و اشکر بیش ازین بوده است و ایشان فتحی میسر نشده. گفتا: بهون خدای عزوجل هر مملکتی را که گرفتم، رعیتش نیازدم و نام پادشاهان جز به نیکویی نبودم.
بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان بزشتی برد